داشتم فکر میکردم به اینکه
خوش ترین و شیرین ترین، دوران زندگیم که خیلی ازش راضیم
چه روزایی بوده
به این نتیجه رسیدم که دو دورهی اینجوری داشتم.
یکیش چندساله دورهی تحصیلی راهنمایی
علتش هم این بود که همه چیز واسمون راحت بود
دغدغه نداشتم، سختی نداشتم، خوش میگذروندم
با همه رفیق بودم، نمک دورهمی ها بودم
خلاصه که خوش میگذشت.
دومین دوره از ۴تیر۹۴ بود تا اریبهشت ۹۶
شاید یه خرده هم بیشتر، کم و زیادشو به بزرگی خودتون ببخشین:)
اون روزا فکر میکردم تموم چیزی که ازین دنیا میخوام بدست آوردم
رو زمین نبودم اصن، رو ابرا سیر میکردم
مشکلات زیاد بودا ولی شیرین بود، سختیها آسون بود
چون یکی بود که با یه خسته نباشی، توان میداد بهم
همیشه دوست داشتم خودم انتخاب کنم و اون روزا انتخاب کرده بودم
اون روزا هم تموم شد و گذشت
از اون همه تلخ و شیرین، فقط خاطراتش موند
ولی الان که رسیدم به آخر این متن، میخوام اینو بگم
شیرین ترین لحظات زندگیم، قشنگترین دقایق عمرم
تموم وقتاییه که مادرم، پدرم، برادرم و خانومش و فندق عمو
کنار هم هستن و منم هستم
الهی شکر به خاطر ثانیه ثانیهی این خوشی
این دورهم بودن و سلامت بودن
الهی شکر بخاطر سایه پدر و مادرم که روی سرمه
همیشه وقتی یه چیزایی و یه کسایی رو پیش خودمون داریم
برامون عادی میشه و فکرمیکنیم همیشه هستن
همیشه خوبن
باید یادمون بیاد که اینایی که از اول بودن هم جزیی از خوشبختی ما هستن
یه تیکه از لحظات خوشمون هستن که چون همیشه باهامون بودن
دیگه حواسمون به خاص بودنشون نیست
آره
تک تک لحظههای زندگی کنار خانواده، بهترین لحظه هستن
خسته شدم
از آدمای اطرافم که همش ازم انتظار دارن و هیچکدوم درکم نمیکنن
خستم از ادمایی که هربار واسه گله و شکایت رفتم سراغشون تا حرف بزنم
همیشه منو محکوم کردن
خسته شدم و دیگه حوصله ندارم
کاش یکی بود میفهمید
میگفت اره حق با توست
شدیدا به یکی نیاز دارم که منو بلد باشه
که حتی اگه کاری خلاف میلم ازم میخواد، بلد باشه چطور ازم درخواستکنه
که به زور اون کارو انجام ندم
درک نشدن
نفهمیدن
انتظار داشتن
محکوم بودن
اینا تحملش سخته
بخصوص وقتی که مجبور باشی سکوت کنی
حوصله ندارم دیگه
جالبیش اینجاست اگه بزنم زیرهمه چی و برم
بازم محکوم منم
نیازمند یک نفر که بلد باشد مارا
امشب بازهم ماه مهمان اتاقم شده
چندساعتی میشود که از پنجره خودش را به داخل انداخته
و چندساعتی هست که در خاطراتم غرق شده ام
از پچ پچ های گاه و بیگاه اطرافیانت، حدس هایی میزنم
خودت را که ببینم، میفهمم حدسم درست بوده یا غلط
میدانم مرا نبخشیدی، ولی امیدوارم توانسته باشی درک کنی
که چه کسی باید میبخشید و بخشید
از روزی که به آن قرار لعنتی رفتی، برای من پرکشیدی
چون نمیخواستم یار ذخیره باشم برای اما و اگرهای شما
بخیال
این ها زخم هایی هستند که گهگاهی سر باز میکنند
نباید اهمیت داد
همینکه خوب باشی و خوشبخت، برای من کافیست
اینکه بخشیده باشی یا نفرین کرده باشی، به خودت مربوط است
همیشه برایت بهترین ها را خواستهام و میخواهم
امیدوارم حدسم درست باشد و بهترین اتفاق برایت رقم بخورد
اینو به زبون خودم میگم، مث گذشته
ماه آسمونم
میدونم الان خیلی نگرانی و استرس داری
ولی مث همیشه جز خودت، هیشکی نمیفهمه
و البته من
تو قوی تر از اون حرفایی که بخوای با این نگرانی های بی مورد
خودت و ارامشتو به خطر بندازی
همه چی خوب پیش میره و تو بهترین حس دنیارو تجربه میکنی
مواظب خودتون باش
منم همیشه برای ارامش و خوشبختیت دعا میکنم
شب بخیر
پ.ن: عنوان خودش گویای شرایط هست
میخوام سرمو بکوبم تو دیوار
میخوام طرفو پیدا کنم، خرد و خمیرش کنم
مرتیکه بی شرف
گوه تو روح آدم طرح بی ناموس
آخه دیوث، تو این همه خوردی، بس نبود
نتونستی ببینی یه جوون داره یه کار نو میکنه
رفتی ازش کپی کردی، ریدی تو بازارش
خاک تو سر بیشعورت کنن، کثافت
حیف من که به تو گفتم همکار
خاک بر سر من که گذاشتم تو بیای اینجا ببینی من چیکار میکنم
چقدر ادم حریص
چقدر ادم پست
یه روزی، یه جایی که فکرشو نمیکنی، دهنتو سرویس میکنم
کینههای من شتریه، تا تلافی نکنم ول نمیکنم
خاک بر سرت کنن که ده ساله تو بازاری، اونوقت انقدر پست و حقیری
که اینکارومیکنی
انقدر گدا و نخوردهای که واسه یه لقمه بیشتر، نون یکی دیگه رو آجر میکنی
یه خردشم مال این شهر خراب شدهی کوفتیه
هرکی یه غلطی کرد که دیدن تازه و قشنگه
پشت سرش انقدر اون کارو کردن که بدبختو زدن زمین
دارم خفه میشم از حرص
نمونه هارو ارسال کرده بودم و طرف اماراتی تایید کرده بود
طبق صحبتی که باهم داشتیم، هزارتا سفارش داد و ماهم دست به کار شدیم
بالاخره تولید تموم شد و بستههارو اماده کردیم و بار زدیم ببریم
خودمم همراه بار رفتم
از قبل با یه قایق باری صحبت کرده بودیم که بارو برسونیم اونطرف
از استرس داشتم سکته میکرد
نگرانیه سالم رسوندن و بازی درنیاوردن باربری
نگرانیه پرداخت مشتری
نگرانیه جونم تو مملکت غریب و وسط آب
ولی خب چارهای نبود
باید میرفتم
بالاخره رسیدیم بندر امارات
بار تحویل شد و پرداخت انجام شد
یه سود عالی و معاملهی شیرین
داشتم به این فکر میکردم که با قایق برگردم یا هواپیما
که یه نفر درو باز کرد و گفت:
آقا ببخشید، میخوام برم باغملی، از کدوم مسیر باید برم
:(( :)))
کاش یه نفر بود که میتونستم کنارش به آرامش برسم
یه نفر که سر بذارم روی شونش و هرچه میخواهد دل تنگم، بگم
نمیدونم
کاش یه خواهر داشتم
شاید میتونست این یه نفره بخصوص باشه
امشب اسمشو توی خلوتم صدا زدم
بعده این همه مدت که فقط توی دلم صداش میکردم
امشب توی خلوتم، اسمشو به زبون آوردم
هنوزم اسمش زیباست
زیبا و بیتکرار
دلم تنگ شده لعنتی
شاید این خصلت پاییزه
پاییز که میرسه، دلم پر میکشه واسه کسی که دیگه نیست
حرف میزنم باکسی که دیگه نیست
میخندم با جای خالی کسی که رفته
نگاه میکنم به چشمهایی که ناب بودند و خالص
من اینجوری حالم خوبه
همین جوری دیوونه
عاشق اسمم شدم
تا صدا کردی منو
روزی که داشتم از خیابون رد میشدم
اون L90 سفید رو دیدم، ولی بازم رفتم وسط خیابون
ترسیدی
اسممو بلند داد شدی
با جیغ و با ترس
ولی نمیدونی من او لحظه چقدر خوشحال بودم
اولین بار بود که اسممو صدا میزدی
عاشق اسمم شدم
تا صدا کردی منو
یادش بخیر :)
اول بهار متولد شد
آرام آرام رشد کرد
از باد و باران های بهاری جان سالم به در برد
تابستان که رسید، بزرگ و تنومند شده بود
سبزه سبز
آفتاب سوزان را به جان میخرید و زیباتر میشد
هر روز صبح خودش را از لابلای برگ ها جلوتر می اورد تا آفتاب بیشتری به او بتابد
کم کم هوا رو به خنکی رفت
شبها به دیگر برگها میچسبید تا گرم بماند و با آفتاب ظهر، خودآرایی میکرد
پاییز نزدیک بود
دیگر رنگ به رخساره نداشت
رنگ رویش مثل خورشید زرد شده بود
دستانش رو به نارنجی میرفت
این چندمین بار بود که باد پاییزی وزیدن گرفته بود و صاعقه در آسمان نعره میزد
وقت رسیده بود
از شاخه جدا شد و رقص کنان راه زمین را در پیش گرفت
ولی به زمین نرسیده، دستهایی او را گرفتند و بردند
چشمانش را گشود و خود را در میان جشن و های و هوی گرفتار دید
بستههای کنارش یکی یکی گشوده میشدند و خنده کنان گوشهای انداخته میشدند
نوبت به بستهای رسید که روی آن نشسته بود
اینبار جعبه را به آرامی گشودند
گویا هدیهی مهمی بود
برگ زیبای قصهی مارا گوشهای گذاشتند و جعبه گشوده شد
به چشمان زردرنگش میدید که دخترک غرق در شعف، خود را در آغوش پسر جوان انداخت
و بعد نگاهی از سر عشق، یکدیگر را بوسیدند
دلش میخواست کمی اشک بریزد، ولی دیگر خشک شده بود و آبی در جان نداشت
آن شب، دخترک او را لای دفترچهی خاطراتش گذاشت و از آن سال به بعد
شب تولدش که میشد، دفتر را میگشود، به زمزمههای دخترک گوش میداد
بوسهای از جانب دخترک روی صورتش مینشست
و این اتفاق فقط سالی یکبار تکرار میشد
برگ پاییزی ماندگار، خوشحال بود ازینکه یادگار یک عشق است
و برای دختر، یادآور خاطرات شیرین است
هرسال دخترک به او میگوید دوستت دارم، هرگز رهایت نمیکنم، همیشه به یادت هستم
ولی هیچوقت نفهمید
آن آخرین سالی بود که آنها کنار هم بودند و او آخرین یادگار از عشق دخترک بود
فکرکن داری دنبال یه عکس میگردی
فایلهای عکسارو باز و بسته میکنی و پیداش نمیکنی
ریز شدی و داری اسم فایلهارو میخونی که یکیش نوشته دانشگاه
اول ردش میکنی، بعد پیش خودت میگی بذار ببینم چیه
بازش میکنی و چشمت میوفته به گذشته
اینا کجا بوده؟ کی من اینارو کپی کردم اینجا؟
اصن چرا هنوز هست؟
عکسهایی که از دوران شیرین قدیم بوده
عکسهای دو نفرهای که توی همشون میخندیم
قلبم داشت از جا درمیومد
داشتم دق میکردم
خواستم پاکش کنم، دلم نیومد
خاموش کردم رفتم خوابیدم
خوابم نبرد، اومدم اینجا
هعی
خب
بالاخره نهم آبان هم تموم شد
یعنی دیروز
هرچی چشم دوختم به گوشی و تلفن و فضای مجازی و .
دریغ از یه تبریک خشک و خالی
چرا، از حق نگذریم، بانک و همراه اول تبریک گفتن همون صبح اول وقت
یه سوال فنی
اینا که روز تولدشون هی دوستاشون بهشون تبریک میگن
رفیقاشون زنگشون میزنن تبریک میگن
اینا فتوشاپن؟ مال تو فیلماس؟
منکه ندیدم
به هرحال
تولدم مبارک
ما آبانیا با خلوت و تنهاییمون سازگاریم
پ.ن: غرق احساسم، ولی غرق خواب هم هستم
شاید فردا بیشتر نوشتم
شاید
فکرکن یکی که نمیشناسی
میاد ۲۷۰ بهت پول میده و میگه به کارتم پول لازم دارم
لطفا اگه میشه، اینو بزنین به کارتم
و تو با دستای خودت، بجای ۲۷۰، ۲۷۰۰ واریز میکنی به کارتش
وشب توی حساب کتابت متوجه میشی چه گندی زدی
و فرداش هم تعطیله و نمیتونی بری بانک شماره طرفو پیدا کنی
و تا پنجشنبه که شاید بتونی باهاش تماس بگیری
باید به خودت ناسزا بگی که آخه خره نفهم
چرا خودت، خودتو به میدی!
همشهری عزیز
وجوج داستان نویس
این بار پستش کردم و کامنت برات نذاشتم
چون دلم به درد اومد و باید سبک میشد
اگه منم دوسال از نوشتن اخرین داستانم میگذشت
و سوژه نداشتم، از خودم ناامید میشدم و قلبم فشرده میشد؟!
من
دوساله که داستان زندگیمو از دست دادم
من آرزوهامو باختم و خاک کردم
قلبم فشرده نه، مچاله شد روزیکه همه احساسم جلو چشمم لگدمال شد
از خودت ناامید شدی واسه اینکه سوژه نداری؟!
چطور میتونی احساس ناامیدی کنی؟ خجالت بکش
چندتا داستان و شخصیت و سوژه داشتی؟! که فکرمیکنی تموم شدن!
نویسندههای بزرگ، چطور اینکارو میکنن؟
بنویس از درزدیوار تا دکمه پیراهن داماد
نمیدونم ممکنه از حرفام ناراحت بشی یا انگیزه پیدا کنی
قصد من که انگیزه دادن بود
فقط خواستم بگم، واسه چیزی بشکن که ارزش شکسته شدن داشته باشه
دیشب خوابتو دیدم دیوونه من
داشتیم قدم میزدیم، مث همیشه
سرد بود و دستای همو محکم گرفته بودیم
چشمات پر بغض بود
خودتو انداختی تو بغلم و محکم گرفتمت بین دستام
هم تو آروم شدی، هم من
ریههامو پر کردم از عطرحضورت
جاری شدی در من
سرتو گرفتم بین دستام
نگاهم رو دوختم به صورت ماهت
پیشونیتو بوسیدم
مثل همیشه
و بیدار شدم
ای کاش این رویا هیچوقت تموم نمیشد
کاش اون روزا ادامه داشت تا ابد
تا .
دلم خیلی تنگه واسه دیدنت
واسه بودنت، واسه همه چی
واسه قهرکردنات، واسه دوس داشتنات
ولی مهم نیست
واقعا هم فکرنکنم برات مهم باشه
تو خوب باش. تو خوشحال باش.
تو خوشبخت باش
من میگذرونم
همین
دارم میرم یه جایی که چندسال بود قهر بودم باهاش
امسالم نمیخواستم برم
توفیق اجباری شد
باید میرفتم
نمیدونم چی میخوام بگم و چیکار دارم
ولی دل پری ازش دارم
نمیدونم حالم خوبه یا بده
ولی نرمال نیست
من نباید تنها توی این راه میبودم
همش کنارم احساسش میکنم و باهاش حرف میزنم
یعنی اونجا چی میشه؟
امروز آخرین روز از برج زیبایم، آبان ماه بود
و من در سگ اخلاق ترین حالت ممکن خودم بودم
پاچهی همهرو از دم گرفتم
حوصلهی خودمم نداشتم
نمیدونم چرا
واسه اینکه آخر آبان شده یا شایدم تو دوره باشم
ولی نه، دوره که نمیشه. اصن در توانم نیست
ولی حالم خوب نیست
دلم پر میکشه واسه اینکه یه بار دیگه ببینمش
اینم که شد دیالوگ فیلم
ولی به هرحال
من حالم بده
خوب نیستم
دلم تنگ شده
تنگ میشه
واسه آبان
واسه زندگیم
واسه ماه قشنگم
کاش یه جایی داشتم برم یه دل سیر
یه دل سیر چیکار کنم؟
غلط بکنم یه دل سیر
خستم
مث جوونی که باید تا یک ماه دیگه پایان نامه تحویل بده
ولی هنوز هیچ غلطی نکرده
نونت نبود؟
آبت نبود؟
ارشد گرفتنت چی بود؟!
پروردگارا
قدرتی عنایت فرما تا این لامصب رو بدم و شر این یکی هم کم کنم
تا بعد باز یه میخ جدید برامون بتراشن
آمین
اول اهنگو پلی کن
بعد برو پایین
نمیدونم اصن هستی
نیستی
میای
نمیای
رفت و آمد داری به اینجا یا نه
ولی من دوس داشتم اینکارو انجام بدم
که بدونی مریدان حواسشون هست :)
دختر خوب آذرماه، تولدت مبارک
بدون اجازت رفتم یه سرکی کشیدم به قدیما
چندتا عکس برات اوردم که فکرکنم سورپرایزت کنه
اولیش 13 آذر 94
این چندتا هم مال 13 آذر 92
خاک گرفته بودن اینا
از زیر کلی گرد و خاک بیرونشون آوردم
تر و تمیزشون کردم واسه امروز
امیدوارم این اطراف باشی
بیای اینجا و خوشت بیاد
بهترینها رو برات آرزو دارم
امیدوارم همیشه حالت خوب باشه و از ته دل بخندی
غم و غصه جرات نکنه بیاد سمتت
شاد باشی و شاد زندگی کنی
از طرف من
سلام
امشب، شب تولد توست
حواسم هست، یادم نرفته
حتی هدیه هم برات انتخاب کردم
صددرصد هم میدونم ازش خوشت میاد
ولی
فقط انتخاب کردم
نیستی که باشم و پیشونیتو ببوسم و ذوق زدت کنم
من جای خالی تورو هر لحظه کنارم احساس میکنم
تو چی؟ جای خالی منو پر کردی؟
ته قلبت که مال من بود
الان کسی خونه کرده؟
دردودل زیاده
ولی چشمام تار شده
نمیتونم بیشتر از این بنویسم
فقط خواستم بگم
تولدت مبارک زندگی
یک مرد آبانی، یکبار عاشق میشود
یکبار قلبش را کف دستش میگیرد و به یک نفر میگوید دوستت دارم
یک مرد ابانی با عواطف و احساساتش زندگی میکند
لحظات شیرینش را خلوتش پر میکند
مرد ابانی اگر دوستت داشته باشد، دیگر نمیتواند فراموشت کند
ابانی برای عشق ارزش قائل است
اگر قرار بود دوباره عاشق شود که دیگر اسمش عشق نبود
مرد ابانی دلش را یکجا بنامت میزند و دیگر نمیتواند دل از گرو تو بردارد
مرد ابانی در خلوتش برای نبود نفسش اشک میریزد
و در دورهمی با تمام وجود میخندد
نقل شیرین هر محفلی است و تلخی هایش را فقط در دل خودش میریزد
مرد ابانی اگر به وصل رسید
اگر نرسید، در غمش میسوزد
پ ن: خیلی وقته میام اینجا و میرم
هربار یه چیزایی مینویسم و بعد اون بالای صفحه رو میزنم و میبندمش و میرم
الان که دارم اینو مینویسم، نمیدونم اینم با همون از بین میره، یا قراره پست بشه
فقط همچنان دلتنگم
دلتنگ روزهایی که از چپ و راست میگویند رهایش کن
و من نمیتوانم
چگونه رها کنم روز و شبهایی را که ار شیرین ترین و قشنگترین لحظات عمرم بوده اند
من نمیتوانم فراموش کنم که روزی شخصی در زندگی ام بوده که .
کسی بوده که من نمیتوانستم نازک تر از گل به او بگویم
پ ن: مرد آبانی خصلتش این است.
نه میدونم کجام
نه میدونم کجا میخوام برم
نه آرزویی دارم
نه انگیزه ای
نه میتونم واسه آینده برنامه داشته باشم
نه خوشم میاد ازین همه نرسیدن
به اندازه ی 25 سال خستم
خستگی 25ساله چجوری در میره؟
اگه در رفت، باز آدم میشم
درد من نیست
درد همه ی هم نسلی های منه
بعضیا مث من میزنن گاراژ
بعضیا بدتر میشن و موتور میسوزونن
بعضیام هنوز امیدوارن و تو جاده میتازن
تا حرف میزنی، میگن ناشکری نکن خدا قهرش میگیره
تا حرف نمیزنی، میگن چه مرگته چرا هیچی نمیگی
خسته شدم دیگه
ازین وضعیت نکبتی خسته شدم
از فشار و استرس و نگرانی خسته شدم
از غر شنیدن و بازخواست شدن خسته شدم دیگه
از فضولیای آشنا و غریب خسته شدم دیگه
از زندگی کردن اینجوری خسته شدم
از زور زدن واسه ایجاد تغییر و بجاش درجا زدن، خسته شدم
از تنهایی و بی کسی خسته شدم
از انگ چسبوندن این و اون خسته شدم
از فهمیده نشدن و درک نشدن خسته شدم
از گوشیم، از لپ تاپم، از تکنولوژی خسته شدم
از جامعهی کثیف و جانماز آب کش خسته شدم
از جای مهر پیشونی که شبا رو سینهی دختراس خسته شدم
از کثافت کاریایی که اسمشو میذارن زرنگی خسته شدم
از زمین و زمان خسته شدم
از خوده به دردنخورم خسته شدم
از دویدن و نرسیدن خسته شدم
از عدل و عدالت علیوار خسته شدم
از همه چیز و همه کس و همه جا خسته شدم
دردم اینه
درباره این سایت