از درز دیوار تا دکمه پیراهن داماد



امروز یه دختر بچه ای که سنش نهایتا به ده سال میرسید
اومد مغازه و چندتا سوال میپرسید
پشت سرش دوتا پسربچه که سن اونا هم به پونزده سال نمیرسید اومدن و رفتن پیش همکارم و شروع  کردن سوال پرسیدن
دختره کلا حواسش به اون دوتا پسر بود و پسرا هم معلوم بود چرت و پرت میپرسن و زیرچشمی حواسشون به دخترس
من و همکارم که فهمیدیم چی به چیه
پسرا رفتن بیرون و گوشی دختره زنگ خورد
جواب داد و گفت مامانمو پیچوندم، هی ازین مغازه به اون مغازه نریم
کم کم باید برگردم پیش مامانم
بریم تو کوچه خلوته
اینارو که میگفت مدام نگاهش به بیرون بود و اصلا انگار ما اونجا نبودیم
تلفنش که قطع شد، تشکر کرد و رفت

من و همکارم تو سکوت بهم نگاه کردیم و هردو برافروخته بودیم
فقط تاسف خوردیم، ولی تاسف چه فایده داشت
پسرها موجودات بدذات و بی صفتی هستن، بخصوص پسرهای امروزه
اینو یه پسر داره میگه، نه یه دختر
و این دخترهای معصوم هستن که قربانی این بی صفتی میشن
کاش میشد کاری کرد
چه بلایی سر دختری میاد که توی این سن وارد رابطه بشه
اصن مگه اسمشو میشه رابطه گذاشت!
اگه خریتی بکنن، تا آخر عمر گریبان گیرشونه
نمیدونم
فقط حرص و افسوس میخورم

به خاطر کارم
به خاطر مسئولیتم
بعضی اوقات سر موضوعات مالی
مجبورم با بعضیا بدی کنم
بعضیا که واقعا انسانهای خوبی هستن ولی شرایط اقتصادی باعث شده بدحساب بشن
مجبورم وقت و بی وقت باهاشون تماس بگیرم
مجبورم با صدای بلند باهاشون حرف بزنم
مجبورم حرفایی بزنم که بعضی وقتا شرمنده میشن
این که میگم مجبورم، واقعا مجبورم
توی دوسال آزمون و خطا و رفتارهای مختلف، واقعا به این نتیجه رسیدم
واقعا هیچ راهی به جز بدی کردن، جواب نمیده تا به حقت برسی
با وقت دادن، با آرامش حرف زدن، با کمک کردن و . فقط ازم سو استفاده شد
و نهایتا ختم شد به همون صدای بلند و .
واقعا روحیات و خلقیاتم اینطور نیس. هیچوقت نخواستم کسی ازم رنجیده باشه
ولی توی اینکار مجبورم هرازگاهی از بدخلقی استفاده کنم
اینکار حس بدی بهم میده
بعدش عذاب وجدان میگیرم
بعدش میگم واقعا ارزششو داشت!
نمیدونم

امروز یه دختر بچه ای که سنش نهایتا به ده سال میرسید
اومد مغازه و چندتا سوال میپرسید
پشت سرش دوتا پسربچه که سن اونا هم به پونزده سال نمیرسید اومدن و رفتن پیش همکارم و شروع  کردن سوال پرسیدن
دختره کلا حواسش به اون دوتا پسر بود و پسرا هم معلوم بود چرت و پرت میپرسن و زیرچشمی حواسشون به دخترس
من و همکارم که فهمیدیم چی به چیه
پسرا رفتن بیرون و گوشی دختره زنگ خورد
جواب داد و گفت مامانمو پیچوندم، هی ازین مغازه به اون مغازه نریم
کم کم باید برگردم پیش مامانم
بریم تو کوچه خلوته
اینارو که میگفت مدام نگاهش به بیرون بود و اصلا انگار ما اونجا نبودیم
تلفنش که قطع شد، تشکر کرد و رفت

من و همکارم تو سکوت بهم نگاه کردیم و هردو برافروخته بودیم
فقط تاسف خوردیم، ولی تاسف چه فایده داشت
پسرها موجودات بدذات و بی صفتی هستن، بخصوص پسرهای امروزه
اینو یه پسر داره میگه، نه یه دختر
و این دخترهای معصوم هستن که قربانی این بی صفتی میشن
کاش میشد کاری کرد
چه بلایی سر دختری میاد که توی این سن وارد رابطه بشه
اصن مگه اسمشو میشه رابطه گذاشت!
اگه خریتی بکنن، تا آخر عمر گریبان گیرشونه
نمیدونم
فقط حرص و افسوس میخورم

مثلا این ای زودتر اومدم تو رختخواب که زودتر بخوابم
ولی فکرم مشغوله، نمیذاره خوابم ببره
چشمامو بستم ولی فکرم جاهای دیگس
یهو قلبم تند میزنه چون دارم حرص میخورم
یهو لبخند میزنم چون به خاطراتم فکرمیکنم
یهو و یهو و یهو.
اگه ازم بپرسن چی بیشتر از همه ناراحتت میکنه
میگم بی تعهدی و بدقولی. آدمی که متعهد نباشه، میخوام سربه تنش نباشه
این قسمت مربوط به یهو حرص خوردنم بود
داشتم فکرمیکردم چند وقته با کسی دردودل نکردم
دیدم اسفند امسال تقریبا میشه دوسال
نصف شبی حوصلم سررفته
ظاهرا گشنم هم شده
بکن ای صبح طلوع


دو وعده ی دیگه سفری در پیش داری
این هفته که میاد نه. هفته ی بعدش
تقریبا کارهای سختی که داشتیو، پشت سرگذاشتی
فقط یه کار دیگه مونده
مدتیه بیهوده روز رو به شب میرسونی
یه حسرت بزرگ تو زندگیت داری
جای خالیه یه نفر
اینجور  که کف دستت میگه
حسرته داشتن یه خواهر
میخوای یه قرار واسه کاری که ناتموم مونده بذاری
ولی تنبلی میکنی و هی موکول میکنی به یه روز دیگه
آیندت تاره
معلوم نیست چی میشی و چیکار میکنی
یه مسیر پرپیچ و خم که مقصدش معلوم نیست
هرجا که دلت خواست، همونجا مقصده


بعضی وقتا
یهو یه اتفاقی میوفته که مجبور میشی
پس انداز چندسالت رو یکجا مصرف کنی
و بعدش میشینی به نقشه هایی که براش کشیده بودی و همشون دود شدن فکرمیکنی
شایدم به این فکرمیکنی که توی این اوضاع اقتصادی مملکت، یعنی چقدر زمان لازمه تا دوباره بیاد سرجاش
الان نگین طرف خسیسه ها
برای هزینه کردنش فکرنمیکنم
برای برگشتش و سختیهاش فکرمیکنم
شایدم به این فکرمیکنم که چرا برای منه جوون این مملکت
که عمرمو درس خوندم، چرا نباید یه شغل امن باشه؟!
چرا هنوز باید به سگ دو زدن و دوتارو چهارتا کردن ادامه بدم؟ اونم بدون هیچ تصوری از آینده

نمیدونم
فقط میدونم از نشستن و فکرکردن، چیزی درست نمیشه
پس برم

احساس خاصی دارم
در مکان و جایی هستم که همه آرزو دارن دونفره باشن
ولی من دارم با یه نفره بودنم کیف میکنم
دوسش دارم
لذت بخشه
با موسیقی های غمگین که با هنذفری گوش میکنم
خیلی خوبه
یاد ترانه شهر دیوونه خواجه امیری افتادم
وصف الانه منه
خودتون پیدا کنین و گوش کنین

یه روزی خیلی اتفاقی، توسط یکی از اساتیدم به گروهی معرفی شدم
گروهی علمی که هرسال مسئولیت برگزاری یه سمینار بین‌ المللی به عهدش بود
و من هم بعد از عبور از چندتا فیلتر، با این گروه همکار شدم
سال اولی که همراهشون بودم، یکی از دوستام هم باهام بود
بیشتر اوقات باهم بودیم و درکنار اونا احساس غریبگی میکردیم
کم حرف بودیم و به قول معروف یخمون آب نشده بود
از رابطه ی کاری اعضای ثابت گروه اطلاعی نداشتیم و سعی میکردیم کار خودمونو به بهترین شکل انجام بدیم
سال دوم بازم ازم دعوت شد و بهمراه نزدیکترین دوستم به گروه ملحق شدیم
یکسال از همکاری قبلی میگذشت و بازم احساس غربت بین اون جمع، همراهم بود
و اما سال سوم یعنی سال ۹۷
بهترین دوره ای بود که همراه این گروه بودم
همراهم دوستی نبود که رفاقت قدیمی داشته باشیم
اینبار رفیقام اعضای اصلی این گروه بودن که واقعا ازینکه کنارشون بودم لذت میبردم
احساس غربت نمیکردم
برای من مثل برادرام و خواهرهایی که هیچوقت نداشتم، شده بودن
نمیدونم اونا از کنار من بودن، رضایت داشتن یا نه
ولی تک تکشون برای من قابل احترام هستن و واقعا روزهای خوبی کنارشون گذروندم
الان که دو روزه برگشتیم، واقعا دلتنگ اون جمع هستم
نمیدونم چطور بگم و چجوری بگم
اهان، فهمیدم چجوری بگم که مفهوم بشه
در سال ۹۷، بهترین یک هفته ای که داشتم، کنار این گروه و همکاری با اونا بود
دیگه فکرکنم حق مطلب ادا شده


بیاین همه باهم ارزو کنیم
سال ۹۸ سال آرومی واسمون باشه
یه سال پر برکت
یه جوری خوب باشه که خیلی وقته همچین سالی نداشتیم
دو نفر هستن که دوس دارم اختصاصی بهشون تبریک بگم
نمیدونم هنوز این طرفا میان یا نه
ولی بالاخره همشهری هستیم و باید پارتی بازی کرد
دختر خوب و وجوج عزیز
عیدتون مبارک
نوروز مبارک

امروز یه نفر بهم ابراز محبت کرد
که دلم قنج رفت
خواستم جوابشو بدم
اولین چیزی که خواستم تایپ کردم، یاد اولین روزهای قدیم افتادم
و فقط نوشتم ممنون
و نتونستم به کس دیگه ای جز خودش فکرکنم
چندشب پیش هم خوابشو دیدم
خیلی دوس داشتنی بود
مثل همیشه لوس و شیطون
همین

سالی که بطور رسمی از شنبه ۱۷ فروردین آغاز میشه
خیلی واسم مهم و سرنوشت سازه
توی این سال اتفاقات مهمی رقم میخوره که مسیر شغلیمو خواهد  ساخت
البته رقم میخوره اشتباهه، رقم میزنم درسته
امسال دیگه وقتشه که راه خودمو برم. کار خودمو بکنم
کارکردن واسه این و اون، اروم اروم بره تو حاشیه
و اصطلاحا واسه خودم نوندونی درست کنم
احتمالا اوایل پاییز امسال دفاع پایان نامه دارم، یعنی از الان باید شروع کنم واسه نوشتن
هنوز تصمیم نگرفتم برای سربازی کی اقدام کنم، بلافاصله بعد درس یا چندماه بعدش
از شنبه که ادارات باز بشن، باید راه بیوفتم دنبال یه پروانه و بعدش ثبت برند
این موضوع هم شاید تا اواسط خرداد طول بکشه و برندم ثبت بشه
همین حین که داره مسیر اداری ثبت برند طی میشه، بسته بندیمو انتخاب کنم و مکانی که میخوام باهاش استارت بزنم، قطعی کنم
ایشالا، توکل به خدا، تا اواخر تابستون یا اوایل پاییز رسما بهره برداری میکنم.
یه وام لازم دارم که اونم بانک گفته از برج ۲ بیا. به محض دریافتش، وارد حیطه خرید و فروش یا همون دلالی خودمون میشم
البته الان هم یه کارایی میکنم ولی کوچیک. ایشالا امسال در حجم بزرگتر. وسیع نه ها، بزرگتر نسبت به پارسال. اهسته و پیوسته
یه چیز مهم که خیلی دوس دارم ولی متاسفانه ازش فرار میکنم، اموزش زبان انگلیسیه
خیلی دوس دارم، خیلی به دردم میخوره. ولی همش نمیرم دنبالش. نمیدونم چرا
اخ داشت یادم میرفتم، یه ورزش مدون هم دنبال میکنم که سکته نکنم :)
یه بنگاهی هم هست که در راستای ورود به بازار بزرگتر نسبت به قبلی، از شنبه صبح اونجا پلاسم
نمیدونم درسته یا وقت کشی. نمیدونم میشه یا نمیشه، ولی بهش امیدوارم
البته اگه موافقت کنن. آخه مث کش تمون، همش اینطرف اونطرفم.

وقت کشی زیاد میکنم. زیاد وقت حروم میکنم
امیدوارم این عادت بدو امسال بذارم کنار
باید تلاش کرد تا موفق شد
ای کاش فقط حرف نزنم، عمل هم بکنم

اینارو اینجا گفتم یه سند و مدرکی از خودم بجا بذارم
اخر سال یادم بیارین، بیام وضعیتمو به اینجا مقایسه کنم


از یه طرف افکار بزرگ
از یه طرف ناامیدی
از یه طرف افقهای روشن
از یه طرف راه تاریک و مبهم
از یه طرف آینده
از یه طرف گذشته
از یه طرف یه عمر تحصیل
از یه طرف علاقه ی شخصی
از یه طرف ثروت و اعتبار
از یه طرف امنیت شغلی
از یه طرف ریسک و بگیر نگیر
از یه طرف خیال راحت

انگار همین اول سالی، همه نقشه هام عوض شد
یعنی درسته؟
هرجا روزگار پیچوندت، باید باهاش بپیچی یا بگی من راه خودمو میخوام برم؟

وقتی دیگه تحمل کردن سخت میشه
وقتی دبگه بلد نیستم خودمو آروم کنم
یهو میگم پاشم بیام اینجا
چهارکلمه حرف برنم، شاید سبک بشم

خیلی احساس تنهایی میکنم
قبلا هم تنها بودم، یعنی شدم
ولی اینجوری که الان غمگینم، غمگین نبودم
دلم گرفته
دلم یه همدم میخواد
یه همنفس
ولی حوصله ندارم
یه نفر میخوام که کنارم باشه
ولی نمیخوام
خودم که به این تناقض فکرمیکنم
به یه چیز میرسم
هروقت میخوام به خصوصیات یه نفر فکرکنم
فقط اون میاد جلو چشمام
به هر آینده ای که فکر میکنم
فقط با اون ترسیم میشه
میدونم شاید واسه شما حرص دربیار باشه و بگین آدم بشو نیستم
ولی هنوزم که هنوزه، دارم باهاش زندگی میکنم
همین
خداحافظ

داشتم فکر میکردم به اینکه

خوش ترین و شیرین ترین، دوران زندگیم که خیلی ازش راضیم

چه روزایی بوده

به این نتیجه رسیدم که دو دوره‌ی اینجوری داشتم.

یکیش چندساله دوره‌ی تحصیلی راهنمایی

علتش هم این بود که همه چیز واسمون راحت بود

دغدغه نداشتم، سختی نداشتم، خوش میگذروندم

با همه رفیق بودم، نمک دورهمی ها بودم

خلاصه که خوش میگذشت.

دومین دوره از ۴تیر۹۴ بود تا اریبهشت ۹۶

شاید یه خرده هم بیشتر، کم و زیادشو به بزرگی خودتون ببخشین:)

اون روزا فکر میکردم تموم چیزی که ازین دنیا میخوام بدست آوردم

رو زمین نبودم اصن، رو ابرا سیر میکردم

مشکلات زیاد بودا ولی شیرین بود، سختی‌ها آسون بود

چون یکی بود که با یه خسته نباشی، توان میداد بهم

همیشه دوست داشتم خودم انتخاب کنم و اون روزا انتخاب کرده بودم

اون روزا هم تموم شد و گذشت

از اون همه تلخ و شیرین، فقط خاطراتش موند

 

ولی الان که رسیدم به آخر این متن، میخوام اینو بگم

شیرین ترین لحظات زندگیم، قشنگترین دقایق عمرم

تموم وقتاییه که مادرم، پدرم، برادرم و خانومش و فندق عمو

کنار هم هستن و منم هستم

الهی شکر به خاطر ثانیه ثانیه‌‌ی این خوشی

این دورهم بودن و سلامت بودن

الهی شکر بخاطر سایه پدر و مادرم که روی سرمه

 

همیشه وقتی یه چیزایی و یه کسایی رو پیش خودمون داریم

برامون عادی میشه و فکرمیکنیم همیشه هستن

همیشه خوبن

باید یادمون بیاد که اینایی که از اول بودن هم جزیی از خوشبختی ما هستن

یه تیکه از لحظات خوشمون هستن که چون همیشه باهامون بودن

دیگه حواسمون به خاص بودنشون نیست

آره

تک تک لحظه‌های زندگی کنار خانواده، بهترین لحظه هستن


خسته شدم

از آدمای اطرافم که همش ازم انتظار دارن و هیچکدوم درکم نمیکنن

خستم از ادمایی که هربار واسه گله و شکایت رفتم سراغشون تا حرف بزنم

همیشه منو محکوم کردن

خسته شدم و دیگه حوصله ندارم

کاش یکی بود میفهمید

میگفت اره حق با توست

شدیدا به یکی نیاز دارم که منو بلد باشه

که حتی اگه کاری خلاف میلم ازم میخواد، بلد باشه چطور ازم درخواست‌کنه

که به زور اون کارو‌ انجام ندم

درک نشدن

نفهمیدن

انتظار داشتن

محکوم بودن

اینا تحملش سخته

بخصوص وقتی که مجبور باشی سکوت کنی

حوصله ندارم دیگه

جالبیش اینجاست اگه بزنم زیرهمه چی و برم

بازم محکوم منم

نیازمند یک نفر که بلد باشد مارا


امشب بازهم ماه مهمان اتاقم شده

چندساعتی میشود که از پنجره خودش را به داخل انداخته

و چندساعتی هست که در خاطراتم غرق شده ام

از پچ پچ های گاه و بیگاه اطرافیانت، حدس هایی میزنم

خودت را که ببینم، میفهمم حدسم درست بوده یا غلط

میدانم مرا نبخشیدی، ولی امیدوارم توانسته باشی درک کنی

که چه کسی باید میبخشید و بخشید

از روزی که به آن قرار لعنتی رفتی، برای من پرکشیدی

چون نمیخواستم یار ذخیره باشم برای اما و اگرهای شما

بخیال

این ها زخم هایی هستند که گهگاهی سر باز میکنند

نباید اهمیت داد

همینکه خوب باشی و خوشبخت، برای من کافیست

اینکه بخشیده باشی یا نفرین کرده باشی، به خودت مربوط است

همیشه برایت بهترین ها را خواسته‌ام و می‌خواهم

امیدوارم حدسم درست باشد و بهترین اتفاق برایت رقم بخورد

اینو به زبون خودم میگم، مث گذشته

ماه آسمونم

میدونم الان خیلی نگرانی و استرس داری

ولی مث همیشه جز خودت، هیشکی نمیفهمه

و البته من

تو قوی تر از اون حرفایی که بخوای با این نگرانی های بی مورد

خودت و ارامشتو به خطر بندازی

همه چی خوب پیش میره و تو بهترین حس دنیارو تجربه میکنی

مواظب خودتون باش

منم همیشه برای ارامش و خوشبختیت دعا میکنم

شب بخیر

 

پ.ن: عنوان خودش گویای شرایط هست


میخوام سرمو بکوبم تو دیوار

میخوام‌ طرفو پیدا کنم، خرد و خمیرش کنم

مرتیکه بی شرف

گوه تو روح آدم طرح بی ناموس

آخه دیوث، تو این همه خوردی، بس نبود

نتونستی ببینی یه جوون داره یه کار نو میکنه

رفتی ازش کپی کردی، ریدی تو بازارش

خاک تو سر بیشعورت کنن، کثافت

حیف من که به تو گفتم همکار

خاک بر سر من که گذاشتم تو بیای اینجا ببینی من چیکار میکنم

چقدر ادم حریص

چقدر ادم پست

یه روزی، یه جایی که فکرشو نمیکنی، دهنتو سرویس میکنم

کینه‌های من شتریه، تا تلافی نکنم ول نمیکنم

خاک بر سرت کنن که ده ساله تو بازاری، اونوقت انقدر پست و حقیری

که اینکارو‌میکنی

انقدر گدا و نخورده‌ای که واسه یه لقمه بیشتر، نون یکی دیگه رو آجر میکنی

یه خردشم مال این شهر خراب شده‌ی کوفتیه

هرکی یه غلطی کرد که دیدن‌ تازه و قشنگه

پشت سرش انقدر اون کارو کردن که بدبختو زدن زمین

دارم خفه میشم از حرص


نمونه هارو ارسال کرده بودم و طرف اماراتی تایید کرده بود

طبق صحبتی که باهم داشتیم، هزارتا سفارش داد و ماهم دست به کار شدیم

بالاخره تولید تموم شد و بسته‌هارو اماده کردیم و بار زدیم ببریم

خودمم همراه بار رفتم

از قبل با یه قایق باری صحبت کرده بودیم که بارو برسونیم اونطرف

از استرس داشتم سکته میکرد

نگرانیه سالم رسوندن و بازی درنیاوردن باربری

نگرانیه پرداخت مشتری

نگرانیه جونم تو مملکت غریب و وسط آب

ولی خب چاره‌ای نبود

باید میرفتم

بالاخره رسیدیم بندر امارات

بار تحویل شد و پرداخت انجام شد

یه سود عالی و معامله‌ی شیرین

داشتم به این فکر میکردم که با قایق برگردم یا هواپیما

که یه نفر درو باز کرد و گفت:

آقا ببخشید، میخوام برم باغملی، از کدوم مسیر باید برم

:((  :)))


کاش یه نفر بود که میتونستم کنارش به آرامش برسم

یه نفر که سر بذارم روی شونش و هرچه میخواهد دل تنگم، بگم

نمیدونم

کاش یه خواهر داشتم

شاید میتونست این یه نفره بخصوص باشه

امشب اسمشو توی خلوتم صدا زدم

بعده این همه مدت که فقط توی دلم صداش میکردم

امشب توی خلوتم، اسمشو به زبون آوردم

هنوزم اسمش زیباست

زیبا و بی‌تکرار

دلم تنگ شده لعنتی

شاید این خصلت پاییزه

پاییز که میرسه، دلم پر میکشه واسه کسی که دیگه نیست

حرف میزنم باکسی که دیگه نیست

میخندم با جای خالی کسی که رفته

نگاه میکنم به چشمهایی که ناب بودند و خالص

من اینجوری حالم خوبه

همین جوری دیوونه


عاشق اسمم شدم

تا صدا کردی منو

روزی که داشتم از خیابون رد میشدم

اون L90 سفید رو دیدم، ولی بازم رفتم وسط خیابون

ترسیدی

اسممو بلند داد شدی

با جیغ و با ترس

ولی نمیدونی من او لحظه چقدر خوشحال بودم

اولین بار بود که اسممو صدا میزدی

عاشق اسمم شدم

تا صدا کردی منو

یادش بخیر :)


اول بهار متولد شد

آرام آرام رشد کرد

از باد و باران های بهاری جان سالم به در برد

تابستان که رسید، بزرگ و تنومند شده بود

سبزه سبز

آفتاب سوزان را به جان میخرید و‌ زیباتر میشد

هر روز صبح خودش را از لابلای برگ ها جلوتر می اورد تا آفتاب بیشتری به او بتابد

کم کم هوا رو به خنکی رفت

شبها به دیگر برگها میچسبید تا گرم بماند و با آفتاب ظهر، خودآرایی میکرد

پاییز نزدیک بود

دیگر رنگ به رخساره نداشت

رنگ رویش مثل خورشید زرد شده بود

دستانش رو به نارنجی میرفت

این چندمین بار بود که باد پاییزی وزیدن گرفته بود و صاعقه در آسمان نعره میزد

وقت رسیده بود

از شاخه جدا شد و رقص کنان راه زمین را در پیش گرفت

ولی به زمین نرسیده، دستهایی او را گرفتند و بردند

چشمانش را گشود و خود را در میان جشن و های و هوی گرفتار دید

بسته‌های کنارش یکی یکی گشوده میشدند و خنده کنان گوشه‌ای انداخته میشدند

نوبت به بسته‌ای رسید که روی آن نشسته بود

اینبار جعبه را به آرامی گشودند

گویا هدیه‌ی مهمی بود

برگ زیبای قصه‌ی مارا گوشه‌ای گذاشتند و جعبه‌ گشوده شد

به چشمان زردرنگش میدید که دخترک غرق در شعف، خود را در آغوش پسر جوان انداخت

و بعد نگاهی از سر عشق، یکدیگر را بوسیدند

دلش میخواست کمی اشک بریزد، ولی دیگر خشک شده بود و آبی در جان نداشت

آن شب، دخترک او را لای دفترچه‌ی خاطراتش گذاشت و از آن سال به بعد

شب تولدش که میشد، دفتر را میگشود، به زمزمه‌های دخترک گوش میداد

بوسه‌ای از جانب دخترک روی صورتش مینشست

و این اتفاق فقط سالی یکبار تکرار میشد

برگ پاییزی ماندگار، خوشحال بود ازینکه یادگار یک عشق است

و  برای دختر، یادآور خاطرات شیرین است

هرسال دخترک به او میگوید دوستت دارم، هرگز رهایت نمیکنم، همیشه به یادت هستم

ولی هیچوقت نفهمید

آن آخرین سالی بود که آنها کنار هم بودند و او آخرین یادگار از عشق دخترک بود


فکرکن داری دنبال یه عکس میگردی

فایلهای عکسارو باز و بسته میکنی و پیداش نمیکنی

ریز شدی و داری اسم فایلهارو میخونی که یکیش نوشته دانشگاه

اول ردش میکنی، بعد پیش خودت میگی بذار ببینم چیه

بازش میکنی و چشمت میوفته به گذشته

اینا کجا بوده؟ کی من اینارو کپی کردم اینجا؟

اصن چرا هنوز هست؟

عکسهایی که از دوران شیرین قدیم بوده

عکسهای دو نفره‌ای که توی همشون میخندیم

قلبم داشت از جا درمیومد

داشتم دق میکردم

خواستم پاکش کنم، دلم نیومد

خاموش کردم رفتم خوابیدم

خوابم نبرد، اومدم اینجا

هعی


خب

بالاخره نهم آبان هم تموم شد

یعنی دیروز

هرچی چشم دوختم به گوشی و تلفن و فضای مجازی و .

دریغ از یه تبریک خشک و خالی

چرا، از حق نگذریم، بانک و همراه اول تبریک گفتن همون صبح اول وقت

یه سوال فنی

اینا که روز تولدشون هی دوستاشون بهشون تبریک میگن

رفیقاشون زنگشون میزنن تبریک میگن

اینا فتوشاپن؟ مال تو فیلماس؟

منکه ندیدم

به هرحال

تولدم مبارک

ما آبانیا با خلوت و تنهاییمون سازگاریم

 

پ.ن: غرق احساسم، ولی غرق خواب هم هستم

شاید فردا بیشتر نوشتم

شاید


فکرکن یکی که نمیشناسی

میاد ۲۷۰ بهت پول میده و میگه به کارتم‌ پول لازم دارم

لطفا اگه میشه، اینو بزنین به کارتم

و تو با دستای خودت، بجای ۲۷۰، ۲۷۰۰ واریز میکنی به کارتش

و‌شب توی حساب کتابت متوجه میشی چه گندی زدی

و فرداش هم تعطیله و نمیتونی بری بانک شماره طرفو پیدا کنی

و تا پنجشنبه که شاید بتونی باهاش تماس بگیری

باید به خودت ناسزا بگی که آخه خره نفهم

چرا خودت، خودتو به میدی!

 


همشهری عزیز

وجوج داستان نویس

این بار پستش کردم و کامنت برات نذاشتم

چون دلم به درد اومد و باید سبک‌ میشد

اگه منم دوسال از نوشتن اخرین داستانم میگذشت

و سوژه نداشتم، از خودم ناامید میشدم و قلبم فشرده میشد؟!

من

دوساله که داستان زندگیمو از دست دادم

من آرزوهامو باختم و خاک کردم

قلبم فشرده نه، مچاله شد روزیکه همه احساسم جلو چشمم لگدمال شد

از خودت ناامید شدی واسه اینکه سوژه نداری؟!

چطور میتونی احساس ناامیدی کنی؟ خجالت بکش

چندتا داستان و شخصیت و سوژه داشتی؟! که فکرمیکنی تموم شدن!

نویسنده‌های بزرگ، چطور اینکارو میکنن؟

بنویس از درزدیوار تا دکمه پیراهن داماد

 

نمیدونم ممکنه از حرفام ناراحت بشی یا انگیزه پیدا کنی

قصد من که انگیزه دادن بود

فقط خواستم بگم، واسه چیزی بشکن که ارزش شکسته شدن داشته باشه


دیشب خوابتو دیدم دیوونه من

داشتیم قدم میزدیم، مث همیشه

سرد بود و دستای همو محکم گرفته بودیم

چشمات پر بغض بود

خودتو انداختی تو بغلم و محکم گرفتمت بین دستام

هم تو آروم شدی، هم من

ریه‌هامو پر کردم از عطرحضورت

جاری شدی در من

سرتو گرفتم بین دستام

نگاهم رو دوختم به صورت ماهت

پیشونیتو بوسیدم

مثل همیشه

و بیدار شدم

ای کاش این رویا هیچوقت تموم نمیشد

کاش اون روزا ادامه داشت تا ابد

تا .

دلم خیلی تنگه واسه دیدنت

واسه بودنت، واسه همه چی

واسه قهرکردنات، واسه دوس داشتنات

ولی مهم نیست

واقعا هم فکرنکنم برات مهم باشه

تو خوب باش. تو خوشحال باش.

تو‌ خوشبخت باش

من میگذرونم

همین


دارم میرم یه جایی که چندسال بود قهر بودم باهاش

امسالم نمیخواستم برم

توفیق اجباری شد

باید میرفتم

نمیدونم چی میخوام بگم و چیکار دارم

ولی دل پری ازش دارم

نمیدونم حالم خوبه یا بده

ولی نرمال نیست

من نباید تنها توی این راه میبودم

همش کنارم احساسش میکنم و‌ باهاش حرف میزنم

یعنی اونجا چی میشه؟


امروز آخرین روز از برج زیبایم، آبان ماه بود

و من در سگ اخلاق ترین حالت ممکن خودم بودم

پاچه‌ی همه‌رو از دم گرفتم

حوصله‌ی خودمم نداشتم

نمیدونم چرا

واسه اینکه آخر آبان شده یا شایدم تو دوره باشم

ولی نه، دوره که نمیشه. اصن در توانم نیست

ولی حالم خوب نیست

دلم پر میکشه واسه اینکه یه بار دیگه ببینمش

اینم که شد دیالوگ فیلم

ولی به هرحال

من حالم بده

خوب نیستم

دلم تنگ شده

تنگ میشه

واسه آبان

واسه زندگیم

واسه ماه قشنگم

کاش یه جایی داشتم برم یه دل سیر

یه دل سیر چیکار کنم؟

غلط بکنم یه دل سیر


خستم

مث جوونی که باید تا یک ماه دیگه پایان نامه تحویل بده

ولی هنوز هیچ غلطی نکرده

نونت نبود؟

آبت نبود؟

ارشد گرفتنت چی بود؟!

پروردگارا

قدرتی عنایت فرما تا این لامصب رو بدم و شر این یکی هم کم کنم

تا بعد باز یه میخ جدید برامون بتراشن

آمین


 

اول اهنگو پلی کن

بعد برو پایین wink

نمیدونم اصن هستی

نیستی

میای

نمیای

رفت و آمد داری به اینجا یا نه

ولی من دوس داشتم اینکارو انجام بدم

که بدونی مریدان حواسشون هست :) laugh

دختر خوب آذرماه، تولدت مبارک

بدون اجازت رفتم یه سرکی کشیدم به قدیما

چندتا عکس برات اوردم که فکرکنم سورپرایزت کنه

 

اولیش 13 آذر 94

 

 

این چندتا هم مال 13 آذر 92

 

 

 

خاک گرفته بودن اینا

از زیر کلی گرد و خاک بیرونشون آوردم

تر و تمیزشون کردم واسه امروز

 

امیدوارم این اطراف باشی

بیای اینجا و خوشت بیاد

بهترینها رو برات آرزو دارم

امیدوارم همیشه حالت خوب باشه و از ته دل بخندی

غم و غصه جرات نکنه بیاد سمتت

شاد باشی و شاد زندگی کنی

 

از طرف من wink

 


سلام

امشب، شب تولد توست

حواسم هست، یادم نرفته

حتی هدیه هم برات انتخاب کردم

صددرصد هم میدونم‌ ازش خوشت میاد

ولی

فقط انتخاب کردم

نیستی که باشم و پیشونیتو ببوسم و ذوق زدت کنم

من جای خالی تورو هر لحظه کنارم احساس میکنم

تو چی؟ جای خالی منو پر کردی؟

ته قلبت که مال من بود

الان کسی خونه کرده؟

دردودل زیاده

ولی چشمام‌ تار شده

نمیتونم بیشتر از این بنویسم

فقط خواستم بگم

تولدت مبارک زندگی


یک مرد آبانی، یکبار عاشق میشود

یکبار قلبش را کف دستش میگیرد و به یک نفر میگوید دوستت دارم

یک مرد ابانی با عواطف و احساساتش زندگی میکند

لحظات شیرینش را خلوتش پر میکند

مرد ابانی اگر دوستت داشته باشد، دیگر نمیتواند فراموشت کند

ابانی برای عشق ارزش قائل است

اگر قرار بود دوباره عاشق شود که دیگر اسمش عشق نبود

مرد ابانی دلش را یکجا بنامت میزند و دیگر نمیتواند دل از گرو تو بردارد

مرد ابانی در خلوتش برای نبود نفسش اشک میریزد

و در دورهمی با تمام وجود میخندد

نقل شیرین هر محفلی است و تلخی هایش را فقط در دل خودش میریزد

مرد ابانی اگر به وصل رسید

اگر نرسید، در غمش میسوزد

 

پ ن: خیلی وقته میام اینجا و میرم

هربار یه چیزایی مینویسم و بعد اون بالای صفحه رو میزنم و میبندمش و میرم

الان که دارم اینو مینویسم، نمیدونم اینم با همون از بین میره، یا قراره پست بشه

فقط همچنان دلتنگم

دلتنگ روزهایی که از چپ و راست میگویند رهایش کن

و من نمیتوانم

چگونه رها کنم روز و شبهایی را که ار شیرین ترین و قشنگترین لحظات عمرم بوده اند

من نمیتوانم فراموش کنم که روزی شخصی در زندگی ام بوده که .

کسی بوده که من نمیتوانستم نازک تر از گل به او بگویم

 

پ ن: مرد آبانی خصلتش این است. 


نه میدونم کجام

نه میدونم کجا میخوام برم

نه آرزویی دارم

نه انگیزه ای

نه میتونم واسه آینده برنامه داشته باشم

نه خوشم میاد ازین همه نرسیدن

به اندازه ی 25 سال خستم

خستگی 25ساله چجوری در میره؟

اگه در رفت، باز آدم میشم

 

درد من نیست

درد همه ی هم نسلی های منه

بعضیا مث من میزنن گاراژ

بعضیا بدتر میشن و موتور میسوزونن

بعضیام هنوز امیدوارن و تو جاده میتازن


تا حرف میزنی، میگن ناشکری نکن خدا قهرش میگیره

تا حرف نمیزنی، میگن چه مرگته چرا هیچی نمیگی

خسته شدم دیگه

ازین وضعیت نکبتی خسته شدم

از فشار و استرس و نگرانی خسته شدم

از غر شنیدن و بازخواست شدن خسته شدم دیگه

از فضولیای آشنا و غریب خسته شدم دیگه

از زندگی کردن اینجوری خسته شدم

از زور زدن واسه ایجاد تغییر و بجاش درجا زدن، خسته شدم

از تنهایی و بی کسی خسته شدم

از انگ چسبوندن این و اون خسته شدم

از فهمیده نشدن و درک نشدن خسته شدم

از گوشیم، از لپ تاپم، از تکنولوژی خسته شدم

از جامعه‌ی کثیف و جانماز آب کش خسته شدم

از جای مهر پیشونی که شبا رو سینه‌ی دختراس خسته شدم

از کثافت کاریایی که اسمشو میذارن زرنگی خسته شدم

از زمین و زمان خسته شدم

از خوده به دردنخورم خسته شدم

از دویدن و نرسیدن خسته شدم

از عدل و عدالت علی‌وار خسته شدم

از همه چیز و همه کس و همه جا خسته شدم

دردم اینه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها